ببین که قلب خیابان هماره میسوزد
ز داغهای مجدد، دوباره میسوزد
نگاه کن که در آن سوی شهر، کودکیات
میان موشک و دیوار ِ پاره میسوزد
پلنگ صورتی و چاق و لاغری دیگر-
میان خانهی تنگ و اجاره میسوزد
تپشتپش شده قلبی که عاشقی دارد
میان نامه و گشت و اشاره میسوزد
وَ برق میرود و ابتدای آژیر است
به آسمان مَه و بمب و ستاره میسوزد
وَ توپ در دل فریاد تلخ همسایه-
شبیه پنجرهی تکهپاره میسوزد
بزرگ میشوی اما، هنوز هم از نو:
ببین که قلب خیابان ه
دلم برای آدم های تنها می سوزد ...آن دسته آدم هایی که برای خودشان آنقدر ارزش قائلند که هرکسی را لایقِ همنشینی نمی دانند ...همان هایی که حریمشان ، حرمت دارد ...دلم برای بغض هایِ بی مخاطبشان می گیرد ...دلم برای لبخند و شیطنت های تبعید شده شان می سوزد ...این آدم ها اشتباه نکرده اند ...لیاقتشان هم تنهایی نیست ... !ما گناهکاریم ...نباید جوری می شدیم که حالا ؛تنهایی شان را به حضورِ ما ترجیح دهند ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@Sheerreno
..::هوالرفیق::..
اخطار: لطفا اگر هنوز 18 ساله نشدهاید، این پست را مطالعه نکنید!!
خیلی وقت بود میخواستم در این باره بنویسم اما نمیدانستم از کجا شروع کنم. کلماتی که در ذهن داشتم قالب مناسبی برای بیانش نبودند؛ آخر میدانی دیگر، معانی در ظرف کلمات ریخته میشوند، گاهی ظرف زیادی بزرگ است و آدم را گول میزند و گاهی معنی سنگین است و در ظرف مناسب خودش نیست؛ آنگاه است که حرف میسوزد. دقیقتر مینویسم: معنی میسوزد...
ادامه مطلب
Madredeus - O Pastor
https://www.aparat.com/v/FhUjP
ترانۀ چوپان از "مادرِدیوس"
آه هیچ کس بازنمی گردد
به آنچه که رها کرده است
هیچ کس چرخ بزرگ را متوقف نمی کند
هیچ کس نمی داند که کجا رفته است
آه هیچ کس به خاطر نمی آورد
درباره ی چه رویا دیده است
و آن پسربچّه به شیرینی می خواند
ترانه ی چوپان را
در آنجا هنوز می سوزد
قایق خیال
و رویای من دیر می پاید
روح را گوش به زنگ نگاه می دارد
در آنجا هنوز می سوزد
قایق خیال
و رویای من دیر به پایان می رسد
بیداری چیزیست که من نمی خواهم
در آنجا
دم غروب، داشتم به خانه بر می گشتم که ناگهان کسی صدایم زد:- علیرضا!برگشتم سوی صدا، تعجب کردم. مسجد ثامن الائمه بود که با لبخندی، در آن سوی خیابان ایستاده بود و مرا صدا میزد. یعنی بروم پیشش؟ چقدر دلم برایش تنگ شده. مدتی است که الکی الکی درس را بهانه کرده ام و مسجد نرفته ام. چه می شود اگر فقط چند دقیقه بروم پیش مسجد و زود زود برگردم کنار درس ها؟ در این فکر ها بودم که عقل با گستاخی به حرف آمد که: - بیخیال بابا! دلت خوش است! برگرد خانه درس هایت را بخوان
سلاموقتی آن شب درمانده بیرون آمدم به جزء ماه و ستارگان هیچ کس را در آنجا ندیدم، شاهد من تیر چراغ برق و سوسک سیاه شب گرد بود. از بچگی به من گفته بودند که این سوسک ها کور هستند. همیشه دلم به حالشان می سوخت همانگونه که دلم به حال خودم می سوزد. مثل هر زمانی که پر می شوم از اتفاق ها و از همه چراها، مثل هر وقتی که خالی نمی شوم از این گلایه ها. تو خوب می دانی مغرور نیستم ولی غرور دارم؛ هر بار که آمدم تو را ندیدم، اصلاً هیچ دخلی به چشم های ضعیف و آستیگمات ند
..::هوالرفیق::..
اخطار: لطفا اگر هنوز 18 ساله نشدهاید، این پست را مطالعه نکنید!!
خیلی وقت بود میخواستم در این باره بنویسم اما نمیدانستم از کجا شروع کنم. کلماتی که در ذهن داشتم قالب مناسبی برای بیانش نبودند؛ آخر میدانی دیگر، معانی در ظرف کلمات ریخته میشوند، گاهی ظرف زیادی بزرگ است و آدم را گول میزند و گاهی معنی سنگین است و در ظرف مناسب خودش نیست؛ آنگاه است که حرف میسوزد. دقیقتر مینویسم: معنی میسوزد...
..::به علت نظرات بسیار ارزشمند د
ز چشمی اشک می ریزد، اگر آهسته آهسته
بدان در سینه می سوزد، جگر آهسته آهسته
تو هم چشمان خود گریان، دَمی با او که می ترسم
ز چشمانش زند بیرون، شرر آهسته آهسته
نپرسی زو چرا گرید، نپرسی او چرا سوزد
که چشمانت دهد از او، خبر آهسته آهسته
نگاهی کن نگاهش را، صدایی کن خدایش را
تو پیغامی به دلدارش، ببر آهسته آهسته
بگو زخمی کزو خورده، چو گلدانی به پژمرده
بگو زخمش دهد حالا، ثمر آهسته آهسته
بگو مذهب اگر داری، بگو مطلب اگر خواهی
بگو آید به بالینش، سحر آهسته آه
یک پیرمرد و سه دخترش در یک روستای کوچک با هم زندگی می کردند، یک روز پیرمرد بیمار شد و مرگ به سراغش آمد، دختر بزرگ تر از مرگ درخواست کرد تا پدرش 2 سال دیگر هم زنده بماند و مرگ قبول کرد.
2 سال بعد مرگ دوباره به سراغ پیرمرد آمد و دختر وسطی از مرگ درخواست کرد تا اجازه دهد پدرش یکسال دیگر هم به زندگی خود ادامه دهد و مرگ هم موافقت کرد.
یک سال بعد مرگ بازگشت و دختر کوچک پیرمرد که شمعی روشن در دست داشت از مرگ خواست تا زمانیکه که این شمع می سوزد و آب می شود،
دومین سالگرد سانچی
می سوزد و فریاد میزنم , می سوزد و اشک میریزم ,شیون میکنم و لبخند می زند , به سمتش دست دراز میکنم و دست هایش را پشتش قایم میکند , نزدیک میشوم و دور میشود ؛ ناگاه آتش زبانه میکشد...........
هراسان از خواب میپرم.زمان و مکان را به یاد نمی آورم. منگ منگم,گیج گیج.در ذهنم قیافه اش را مرور میکنم.یاد ندارم تا بحال اورا حتی ثانیه ای بیرون از عالم خیال دیده باشم. هرچه بیشتر میگردم کمتر پیدا میکنم.چند روزی میشود که هرگاه چشمانم را میبندم
با عرض سلام و خسته نباشید
با یکی دیگر از بهترین سایت ها جهت سرمایه گذاری در خدمت شما هستیم
تو این سایت شما تنها کافیه با شماره حساب Payeer خودتون وارد سایت شوید
روال کار این سایت بدین گونه است
شما سرمایه میذارید
۴ روزه سرمایه شما بر میگردد
۴ روز دیگر شما میشه سود خالص
این پروژه ۸ روز کار میکند و سرمایه شما می سوزد
دوباره برای بدست آوردن سرمایه مجدد سرمایه وارد میکنید در سایت
بدین گونه پیشرفت میکنید
جهت عضویت روی بنز بالایی کلیک کنید ☝️☝️
سلام.
خسته نباشید دوباره!!!
منم برگشتم دوباره!!!
هنوزم منتظرم دوباره!!!
دوباره،دوباره،دوباره!!!
خب امتحانا هم تمام شد و تابستون تقریبا آزاده و فعالیت دارم.(اما بازم به همون شرط همیشگی:بازدید از وب،ارسال نظر و...)
اخرین مطلبم برای بهمن بود که یه نظر سنجی گذاشتته بودم و تا الان فقط نه تا نظر داده شد.
برای همین اعصابم خیلی خورد بود و دوباره بلاگ رو ول کردم.
اما الان دوباره برگشتم و تا چند روز آینده هم یه نظر سنجی می ذارم و ایشالا یه هدیه ای هم در نظر می
برای مردم قرونوسطای متقدم پندار پیشرفت یکسره ناشناخته است ؛ به ارزش چیزهای تازه تفاهم نشان نمیدهد و میکوشد آنچه را که سنتی و کهنه است حفظ کند ، تنها پندار پیشرفت ، که دانش جدید هوادارش میباشد ، نیست که با نحوهی تفکر آن بیگانه است ؛ این عصر در درک حقیقتهای آشنا ، که مقامات رسمی تضمینش کردهاند ، به اصالت تفسیر بسیار کمتر دلبستگی دارد تا تأیید و تأکید خود حقیقتها ، کشف دوبارهی چیزی که تثبیت شده ، شکل دادن مجدد به چیزی که پیش از ای
قایقت شکست ؟ پارویت را آب برد ؟ تورَت پاره شد ؟صیدت دوباره به دریا برگشت..؟غمت نباشد چون خدا با ماست !هیچ وقت نگو ؛ از ماست که برماست !بگو خدا با ماست.اگر قایقت شکست، باشد! دلت نشکند! دلی را نشکنی.اگر پارویت را آب برد، باشد ! آبرویت را آب نبَرَد! آبرویی نبری.اگر صیدت از دستت رفت، باشد! امیدت از دست نرود ! امید کسی را ناامید نکنی.امروز اگر تمام سرمایه ات از دستت رفت، دستانت را که داری!خدایت را شکر کن. دوباره شکر کن !اگر چیزی به دست نداریم دست که داریم
شبیه به همیم که درد داریم اما دردی از هم دوا نمی کنیم. به هم دست نمیزنیم که دستمان کوتاه نشود از آغوشی که گرم تر میپنداریمش. حالمان بد است و حال بد را حرف زدن باید؛ حرف زدن را هم گوش شنوایی باید که جمله به جمله گره بگشاید از سیم های در هم پیچیده پشت پیشانی اما نه هر گوش شنوندهای میزبان حرف هایمان است و نه گوشمان به حرف دیگری بدهکار. من که نشستهام این گوشه دنیا و فکر میکنم. فکر می کنم و آنقدر فکر میکنم که مغزم خون ریزی کند و دماغم غنات روان بدن
(ترکیب بند )
تقدیم به همرزمان شهیدم
روزها در پیِ آن بوده که شب را چه کنیم
خلوت و غصه و تنهائی و تب را چه کنیم
شیشه بغض گلو گیر شکست و ماندیم
خونِ پنهان شده ی بین دولب را چه کنیم
حاصلِ بغضِ بجا مانده ی تقدیر شدیم
سینه ی زخمیِ آلامِ نفس گیر شدیم
عاشقی دام شد و دانه ی آنیم همه
دانه ی خفته به سیلاب زمانیم همه
طالعِ ما به بیابانِ خدا داد فلک
اینچنین بود که بی نام و نشانیم همه
خار روئیده به صحرایِ جنون یعنی ما
لاله ی مانده به سودایِ نگون ی
گذرگاه
دنیا را ساده باید دید
عشق را رهگذر باید دانست
و خزان را باید نفرین جغدی شوم خواند
در آن شب بارانی
آتشی چنان بر پا شد
که باران را ربود
و مرا سوخت که سوخت.
****
و کنون؛
خاکسترم را بر باد می دهند.
مگذارید، مگذارید!
دل سوخته ام اما روشن تر است!
مثل آن دانه ی برف
مثل آن سراج زرد
مثل نوری در خزان
چه توانیم کرد؟
چه توانیم گفت؟
هیچ...هیچ...بیهوده...بیهوده...
****
دوباره آن حسِ دلگیر گل کرده است.
دوباره چنگ بر حلقم می زند.
دوباره آن حس...
دوباره
هر انسان عاقلی با کمی تحقیق و تامل در این همه بدبختی مملکت به راحتی به یک موضوع می رسد آن هم نبودن هر فرد در پست های مربوط به خودش یا غرور و تکبر و خود بزرگبینی مسئولان و کاری به شور و شعور و مشورت بااهل علم نداشتن .نمونه کوچک و بارز آن که همیشه در صدا و سیمای میلی نمود داره همین آقایی که به دلیل ژن خوب داشتن از نوجوانی مدیریت رو تمرین کرده ،که با غرور تکبر و از سر لجبازی تیشه جهالت به ریشه درخت ۲۰ ساله برنامه پربیننده تلویزیون زد و خلاص....
واق
کلیسای نوتردام پاریس بر اثر آتش سوزی ناگهانی در راس اخبار جهان قرار گرفت. این بنای تاریخی چندهزار ساله مذهبی به دلیل رمان تاریخی گوژپشت نوتردام ویکتور هوگو شهرتی بی مانند برای مردم جهان دارد.در آتش میسوزد و هر لحظه بخشی از دیوارههای خسته اش فرو میریزند. ابتدا ناقوس باستانی و بعد سقف.شعلههای آتش را از درترها، از آن سوی رود سن هم میتوان دید. خانه عشق رویایی ویکتور هوگوست که حالا تمام فرانسه که نه ، شاید بخش بزرگی از جماعت دنیا را به خ
.
توی ذهنم سکوتِ انباری است
که پر از بمب های ساعتی است
کوه آتشفان کاغذ ها
در دلش خاطرات خط خطی است
.
پای میز همیشه یک رنگم
می نشینم که دردِ دل دارم
کاغذ من به زیر باران ماند
گریه کرده دوباره افکارم
.
می نویسم "دوباره تنهایی"
شب شده دوباره مهتاب است
می نویسم همیشه بیدارم
می نویسم شب است و او خواب است
.
در تماشای دیگران هستم
پرده ها را کنار من زده ام
شهر من بی ستاره تر شده است
چشم در چشم آسمان شده ام
.
قاصدک آمد و کنارم ماند
حرف ها را یکی ی
دلم برای آدم های تنها می سوزد .
آن دسته آدم هایی که برای خودشان آنقدر ارزش قائلند که هرکسی را لایقِ همنشینی نمی دانند .همان هایی که حریم شان ، حرمت دارد .دلم برای بغض های بی مخاطب شان می گیرد .دلم برای لبخند و شیطنت های تبعید شده شان می سوزد .این آدم ها اشتباه نکرده اند .لیاقت شان هم تنهایی نیست ... !
ما گناهکاریم .نباید جوری می شدیم که تنهایی رابه حضورِ ما ترجیح دهند .
#نرگس_صرافیان_طوفان
مثل وقتی بعد از شش روز کار کردن حق خودت می دانی جمعه ی تعطیل را تا ظهر بخوابی ولی از هفت صبح بیدار می شوی. چشم هایت باز است اما لجبازی می کنی. از این پهلو به آن پهلو در برابر بیداری ای که به تو هجوم آورده مقاومت می کنی. مدام نگاه به ساعت گوشیت می اندازی که عقربه ی کوچک برسد به عدد دوازده اما عقربه کوچک تازه رسیده به هشت. سر آخر خسته می شوی. پتو را کنار می زنی و با دست های آویزان و خسته تر از همیشه بلند می شوی.
مثل وقتی کشتی ات غرق می شود. تو می مانی و ی
کتاب صوتی زندگی خود را دوباره بیافرینید
دانلود فایل
کتاب صوتی کامل زندگی خود را دوباره بیافرینید - فایل ساfilesa.ir › کتاب-صوتی-کامل-زندگی-خود-را-دوباره-بیاف۲ آذر ۱۳۹۸ - کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید به قلم جفری. ... همچنین دکتر یانگ در نوشتن کتاب «مقایسه اثر بخشی شناخت درمانی در مقایسه با داروهای ضد ...
دانلود کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید » کتابخانه ...pdf.tarikhema.org › ... › دانلود کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید۲۵
غصه میسوزد مرا، باران ببار کوچه میخواند تو را، باران ببار
ابرها را دانه دانه جمع کن
بر زمین دامن گشا، باران ببار
خاک اینجا تشنه دلتنگی است
آسمان را کن رها، باران ببار
باغبان از کوچه باغان رفته است
ابر را جاری نما، باران ببار
+پشت پنجره نشسته ام و باران می بارد
ناودانی چشمانم سرازیر شده است
چرم طبیعی انعطاف پذیری بالای دار
بسیار نرم است
داراری شناسنامه می باشد
طرح های غیر تکراری دارد
با بوکردن آن میتوانید متوجه شوید
پشت چرم طبیعی را نگاه کنید متوجه طبیعی بودن آن می شوید پشت چرم طبیعی پرزی است
در برابر حرارت نمی سوزد و در برابر حرارت بوی موی سوخته می دهد
کمی آب روی آن بریزید متوجه میشوید که در چند ثانیه آب را جذب می کند
ای گل سر سبد باغ ولا مهدی جانبه کنار پدر خویش بیا مهدی جان
سوزد از زهر هلاهل جگر بابایتای به درد من دلخسته دوا مهدی جان
از سر مهر سرم را تو به دامان بگذارکن پدر را ز سر مهر دعا مهدی جان
زهر آتش زده بر جان من و می سوزدهمچو شمعی ز سرم تا کف پا مهدی جان
روزم از زهر هلاهل شده همچون شب تارجگرم سوخته از زهر جفا مهدی جان
گرچه سوزد جگرم ز آتش این زهر ولیمن بمیرم ز غم کرب و بلا مهدی جان
خانه ی حضرت زهرا (س) که ز آتش می سوختسوخت از درد و غم و غصه مرا مهدی جان
د
تمام مدت جلوی چشمم بودند
بالای سر بچهاش نشسته بود و بدترین فحشهای عالم را به او میداد، تهدید میکرد او را میکشد و چشمهای دخترک سهساله پر از وحشت بود
تنها جرم او شیطنت کودکانه و بیشفعال بودن است که آن هم تقصیر مادر است
هربار به روستا سفر میکنم و در این خانه هستم، این رفتار را میبینم و زجر میکشم، کاری از دستم برنمیآید
دلم برای هردو میسوزد
به آینده این بچه فکر میکنم و میلرزم
به تمام بچههایی فکر میکنم که میتوانند کو
روزها مظلوم نیستند؟ به نظر من چرا. بیشترشان فراموش میشوند. چند روز
تکراری و عین هم باید بگذرد تا یکی در این میان، بشود روزی که درش دانشگاه
قبول شدی، عاشق شدی یا عزادار شدی؟ اصلا در مجموع، چند روز از یک زندگیِ
شصتساله یاد آدم میماند؟ هرچند اگر عمر به شصت برسد سالها و دههها هم
احتمالا گم میشوند. من فعلا دلم به حال روزهایم میسوزد که چطور تلف
میشوند و از یادم میروند. از طرفی هم خوش به حال ما، که هر فکر کوتاه و
هر خواب ناخوشی را
بده ساقی دمی جامی از آن مخمور مستانهاز آن جامی که می سازد مرا از خویش بیگانهبده کامی مرا آخر از آن مجنون نما افیونکه می سوزد دلم از غم زهجر روی پروانهبیا جانم بگیر آخر که من شرمنده وعاصیشدم از هجر روی گل چو بلبل مست و دیوانهطریق دیگرم بنما که یابم گنج پنهانیروم راهی که امیدی بیابم اندر این خانهبنوشم جرعه ای زآن می ،همان جام سعادت پیکه امید شب و روزم شده محبوب بتخانهسعادت یافتی آخر چو این پیک سروش آمدتبسم کن براین (ناظم)شدی واصل به جانانه
دوباره و دوباره دعوا
دوباره بحث
چرا تمومی نداره؟؟؟؟
واقعا مشکل از کدوممونه؟؟؟
من که راستشو گفتم نباید اونطوری میکرد
خیلی راحت میتونستم ازش پنهون کنمو نگم و هیچ اتفاقی نیوفه!!
ولی منه احمق
منه بیشعور بی سیاست
دوباره بهش گفتم
حقم بود واقعا
ولی دیگه نمیرم منت کشی
به درک خسته شدم دیگه
یدونه روحیه میدی
ولی بعدش با 5تا کارت قرمز اخراجم میکنی
دوباره سیر میشم از دنیا
ولی نه
دیگه بسه
بسمه واقعا
امروز سیزده بدر بود
تا تونستم خوش گذروندم
تا تونستم رقص
سال نو می شود، زمین نفسی دوباره می کشد، برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند
پرنده های خسته بر می گردند و در این رویش سبز دوباره... من... تو... ما... کجا ایستاده ایم
سهم ما چیست؟ نقش ما چیست؟ پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟
امیدوارم اگر سال پیش به آرزوهاتون نرسیدید
امسال هر چی خواستید رو به دست بیارید
سال جدید مبارک...
همتونو از ته قلبم دوست دارم
از ته ته قلبم❤
نابینای توامبه خط بریل میخوانمتشهرزاد قصه گوی هزار و یکشب شبهای تنهایی مندوباره میسرایمتبه خط عبری نانوشتهتا دوباره دوستت بدارمو فاتح لبهای تابستانیت بشومتا مست در آغوشت ایستاده جان بدهمو به نام نامی توهزاران غزلبدون قافیه ناسروده بماندتا شهرآغوشتدوباره تا سحر برای من باز بماند
کتاب تر از بادشاعر: پریناز سعیدی
✍
دختران زنده به گوربا انگشتان پوسیده سرمه می کشند.فراتاز موهایشان شروع می شود.دست هایی که شکل هیچ آغوشی نشدنددر بشکه های نفت صادر می شوند.گلوی ماهی ها می سوزد.پیشانی ام را می بوسیخاکبه شکل دامن چین دار بلند می شودعربی می رقصد
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توانید از سایت نشر شانی تهیه کنید:
http://www.nashreshani.com
به گزارش سایت تفریحی چفچفک برگرفته از تکناز : واشر سر سیلندر بین بلوک موتور که قطعاتی مانند میل لنگ و پیستون ها داخل آن قرار دارند و فضای بین سیلندر و سرسیلندر را آب بندی می کند تا از فرار گاز از محفظه احتراق، نشت آب از کانال های آب و نشت روغن از کانال های روغن جلوگیری کند.
ادامه مطلب
بعضی وقتا که همه تلاشت برای بهبود شرایط به هیچ تبدیل میشه :
یه نفس عمیق بکش و دوباره ادامه بده .
بعضی وقتا که زمین و زمان کفرتو بالا میاره و دیگه خون به مغزت نمیرسه :
یه نفس عمیق بکش و دوباره ادامه بده .
بعضی وقتا که فکر میکنی برای هر کاری خیلی دیر شده :
یه نفس عمیق بکش و دوباره ادامه بده .
هر از چند گاهی باید دورتر وایستیم ، یه نفس عمیق بکشیم ، یه نگاه به کارمون بندازیم و ببینیم کجاش درسته و کجاش غلط .
ما چیزی جز انتخابامون نیستیم ، اگه از امروزمون د
لیزر موهای زائد چگونه است؟
لیزرها طول موج از نور با یک رنگ خاص منتشر می کنند. هنگام هدف قرار دادن پوست ، انرژی حاصل از نور به پوست و ملانین رنگدانه مو منتقل می شود سپس گرم شده و به بافت اطراف آسیب می رساند.
اما برای از بین بردن دائمی موها و به حداقل رساندن آسیب به بافت اطراف ، نیاز است که لیزر سلولهای خاصی را هدف قرار گیرد.. این سلولهای بنیادی فولیکول مو هستند که در قسمتی از مو معروف به برآمدگی مو قرار دارند.
از آنجا که سطح پوست حاوی ملانین نیز
تمام قدرتش را جمع میکند و مشتی روی صورتم مینشاند.از کبودی هایم لذت میبرد.لبخند میزند.سرم میافتد پایین و قبل از اینکه بدنم به آن ملحق شود،محکم لگد میزند به شکمام و از همانجا پرت میشوم فرسنگ ها آنطرفتر. صدای قهقهه میپیچد توی گوش هایم.خوشحال است.در هم شکستگی استخوان هایم چهرهام را جمع میکند توی خودش.پلک هایم را روی چشمانم فشار میدهم.صدای خوشحالیاش را که میشنوم،لبخند میزنم.او هم میخندد و نزدیک میشود.خوشحالی
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
از ۲۵ یا ۲۶ بهمن که از خونه زدم بیرون و عازم خدمت اجباری سربازی شدم دیروز بعد از دو ماه دوباره پام به خونه باز شد و با اجازتون ایام عید رو تو زندان جزیره به سر بردم و این پست هم برای اینکه فروردین ماه بدون یادداشت نمونه نوشتم تا ببینم کی دوباره وقت بشه و از تجربیات خدمت اجباری بنویسم...
فعلا، شاد باشید
باید دوباره به خلقکردن برخیزم. باید دوباره راهی که در پیش رویم نیست را بسازم. ذرّه ذرّه با خون جان خویش و خشت خشت با استخوان خویش آنچه در پیش رویم نیست را بسازم، و آن قلعهها برآورم و آن عمارتها بنا کنم.
باید دوباره خدایی کنم. باید دوباره ضعف، سستی، کبر، منممنم، قیاس، ستیز، کوچکی، کودکی و حماقت، همه را به پای عشق قربانی کنم. باید دوباره این اژدهای هزار سر را امشب، سرهاش تک به تک فرو اندازم و یک به یک در هر رگ و ریشهی خدا تا سحر برخیزم.
امشب
دیشب شوهرم مرد. شب قبلش وقتی داشتم پاشویهاش میکردم آرام آرام گریه میکرد. آمدم بالا و پیشانیاش را بوسیدم، دستی بین موهایش کشیدم و به چشمهای درشت قهوهایاش خیره شدم. هر چی میپرسیدم عزیزم چرا اشک میریزی چیزی نمیگفت. فقط هر از چند گاهی سرفه خشکی میکرد و تنش روی تخت بالا و پایین میرفت.
بیماری یک ماه است که سایهاش را روی شهر انداخته. هر روز جنازههای زیادی را در نزدیکی کلیسا به خاک میسپاریم. زیر تابوتهای چوبی را میگیریم و
تمام قدرتش را جمع میکند و مشتی روی صورتم مینشاند.از کبودی هایم لذت میبرد.لبخند میزند.سرم میافتد پایین و قبل از اینکه بدنم به آن ملحق شود،محکم لگد میزند به شکمام و از همانجا پرت میشوم فرسنگ ها آنطرفتر. صدای قهقهه میپیچد توی گوش هایم.خوشحال است.در هم شکستگی استخوان هایم چهرهام را جمع میکند توی خودش.پلک هایم را روی چشمانم فشار میدهم.صدای خوشحالیاش را که میشنوم،لبخند میزنم.او هم میخندد و نزدیک میشود.خوشحالی
از شیب جاده های ییلاق نفس نفس زنان عبور می کنم.از کنار خانه ها و رنگ ها. زن ها لا به لای خاطرات من چادر شب می بافند. تیرک های چوبی را در میدان برپا کرده اند و رنگ ها و نخ ها و پشم ها می روند و می آیند، در آمد و شد کودکان و گاوها و مه و تماشاگرانی که ما هستیم از پنجره های بلندترین ساختمان میدان. درخت ها در مه .مردانی که هزار بار می روند و می آیند و حرف می زنند.رد آنان را می گیریم و از هم نامشان را می پرسیم. از صبح بوی دود است و نان و انتظار آفتاب.شب سوسو
از خرید برگشته ام
در کوچه با نایلون های زیادی که حاصل ساعت ها گشتن در پاساژها هستند دارم به خانه بر میگردم
درست زمانیکه احساس رضایت از زندگی دارم در کوچه و از پشت سر بهم شلیک می کنن تق
مغز استخوانم می سوزد و حرکت چیز گرمی را در بدنم حس می کنم
خون و خون و خون جاری می شود
کلید خانه در دستم بود
قبل از اینکه به خانه برسم
کارم را ساخته بودند
می خواستم تلاش کنم خود را به خانه برسانم
ىلی زمانیکه به خاطر اوردم در خانه کسی منتظرم نیست
در سکوت خود مردم
سال
بـا من بـرنـو به دوش یـاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
بــا مـن تـنـهـا تـر از سـتـارخـان بـی سـپـاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگـار من شـبـیـه کـتـری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کـنـده ی پـیـر بـلـوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یـک نـفـر بـایـد زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمـیـزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم ست و سی
از حساب اینترنت مخابراتم 120 گیگ اینترنت مانده است و دو روز هم زمان. چیزی که از دفعات قبل یادم مانده این هست که اگر استفاده نکنم حتما گیگ ها می سوزد.
به خاطر کارم و وبگردی مجبورم ماهیانه حجم زیادی بخرم. اما در ده روز گذشته با قطع شدن اینترنت بین الملل عملا نتوانستم استفاده کنم.
الان هم تنها کاری که می توانستم باهاش بکنم دانلود بیخودی بود.
فکر کردم تعدادی فیلم دانلود کنم. اما ازکجا؟
آخرش دست به دامن آپارات شدم
این هم از ماجراهای ما و ج.ا و حق الناس
من [ فرهادم ]!دوباره آمده از دشت های دور،از کوه های سخت،از شهید شیرین،از نسل شور بخت... [ دستهایم ] میراث خور تاولهای آفتاب خورده،وامدار تیشه،پرچمدار عشق... من [ فرهادم ]!از انحنای پیچ جاده های زمان آمدم،آنجا که عشق کمر جاده را هم خم کرد... اما [ شیرین ]!دوباره طاقت شنیدن ضجه های مرا نداشت،نخواست دوباره بیاید!و من [ فرهاد بی شیرینم ]!شاید بمانم شاید بمیرم شاید...
برنج و ماش را خوب بجوشان.هویج های آبپز را اضافه کن.صبر کن تا آبش را برچیند.حالا دوتا شعله پخش کن بنداز زیر قابلمه و منتظر بمان تا "دمپختک" بخار بیاندازد و با خیال راحت بپزد.قابلمه را بگذار توی زیرزمین.مارمولک گوشتالوی آنجا همه را میخورد و آرام آرام بزرگتر میشود.یک روز با دمپایی میکوبد تو فرق سرت.محتویات لزج معدهات پهن میشود روی زمین سرد و مرطوب.هیچ کسی جمعت هم نمیکند.مورچه ها ذرهذرهات را جدا میکنند برای قوت زمستانشان.
آفتاب نارنجی غ
کتاب صوتی زندگی خود را دوباره بیافرینید
دانلود فایل
کتاب صوتی زندگی خود را دوباره بیافرینید اثر جفری یانگ ...hasrace22.4kia.ir › info › کتاب-صوتی-زندگی-خود-را-دوباره-بیافری...۳۰ شهریور ۱۳۹۸ - زندگی خود را دوباره بیافرینید اثر جفری یانگ و ژانت کلوسکو / دانلود رایگان کتاب صوتی زندگی خود را دوباره بیافرینید اثر جفری یانگ و ژانت ...
کتاب صوتی زندگی خود را دوباره بیافرینید اثر جفری یانگ ...download-book-ketab2.blog.ir › کتاب-صوتی-زندگی-خود-را-دوبا
زن دوان دوان ، رسید جلوی خانه خدا و محکم به درب کوبید ؛ پشت سرهم و محکم . دقایقی گذشت و درب آرام باز شد . زن پرید داخل و صدا کرد : خدایا ! پسرم در تب می سوزد . خدا که از پشت پنجره ابر ها را تماشا می کرد ، با نگاه مهربان ، به زن خیره شد . زن نزدیک شد و زانو زد : خدایا کمکم کن ! خدا داستان او را گرفت و او را بلند کرد و گفت : هدیه کوچکی بود که برای تجربه زندگی به تو بخشیدم اما امروز .......... زن اشک هایش سرازیر شد ، دست از دست خدا کشید ، به زمین افتاد و در میان آه و
درسی از ادیسونادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام
کتاب جهان یک خدا دارد: اثبات توحید با مثال هایی قابل فهم و زیبا برای کودکان.
کتاب جهان یک خدا دارد : غلامرضا حیدری ابهری،نشر جمال
معرفی:
پس از اثبات وجود خدا به این پرسش باید پاسخ داد که آیا جهان یک خدا دارد یا چند خدا؟قرآن کریم، همانگونه که به اثبات وجود خدا می پردازد، با تمام قدرت به مبارزه با چند خدایی و شرک اقدام میکند .کتاب (جهان یک خدا دارد) با مثال های زیبا و قابل فهم برای کودکان، این آموزه مهم قرآن کریم را برای آنان بیان می کند و تصویر ک
ایده یا فکر اولیه از گوشه ی خیابان که راه می روید لحظه ای چشمتان به یک لنگه چکمه می افتد که غلت غلتان توی جوی آب می رود. نیم نگاهی به آن می اندازید و به آرامی از کنار آن می گذرید. این موضوع آنقدر بی اهمیت است که لحظه ای بعد این تصویر نیز زیرصدها تصویری ـ که بعد از آن در پی می آیند ـ دفن میشود. یکی دو دقیقه بعد هم هیچ اثری از تصویر آن چکمه در ذهنتان نمانده است.از گوشهی خیابان که راه می روید لحظه ای چشمتان به یک لنگه چکمه می افتد که غلت غلتان توی ج
ادیسون در سنبن پیری پس از اختراع چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که در ساختمان بزرگی قرارداشت، هزینه می کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است. آنها تقاضا داشتند ک
صبح 26 نوامبر با Lene Marlin.
امروز همه چیز بوی نروژ رو میده. دریا شبیه دریای شمال (Northern Sea) شده و انگار یه چیزی ته قلبم میگه که دوباره به اروپا برمیگردم.
کریسمس نزدیکه و من آرزو میکنم کاش میتونستم دوباره اونجا بودم و از تک تک لحظاتی که برام مقدس بودن، لذت میبردم.
روزی دوباره به آلمان و نروژ و اسکاتلند برمیگردم و به تمام اون آرامش و رویاهای کودکانه ام که دنبالش هستم میرسم.
دوباره انتظار
مردنم
تولدی دوباره نیست
این سرآغاز اما
مرا خواهد کُشت.
عدالت را بیاور.
و قاضی شو.
با هزار بار مُردن
من دوباره زنده ام!
****
اگر قرمز نبودم
صورتی می شدم.
تا نگویند که از عشق و جنون
نیلی شد!
****
تکه های وجودم
در زیر پای توست.
امروز ظرفی آورده ام
تا تکه های وجودم را جمع کنم.
گام که برداری
در پسِ گام هایت
غباری بر می خیزد
آن غبار
غرور سوخته ی من است!
****
اگر بیایی
چشم هایت را برایت آذین خواهم بست.
با اشک هایم
شهر دلت را خواهم شُست.
پلک ه
به نام آنکه به ما گفتن آموخت
نیامده بود که برای همیشه بماند
آمده بود تا فرصتی دوباره بدهد
آنقدر زود گذشت که ندانستیم تمام شدنش را
کاش دوباره بیاید و باز به یادمان بیاورد حال بینوایان را، روزگار فقرا را و حال گرسنگان را.
کاش باز هم بیاید....
دوباره شبو مینویسم به یاد تو تویی که دور گشته ای ز من دوباره چهار صبحخواب نمی رود به چشم خسته م قلم به دستنشسته ام کنج خاطرهطنین آن صدای عاشقانه ات نوازشی به گوش من می کند، عبور میکنم فرو می روم به عمق یک خیال خیال دیدن دوباره ی دویدنت خیال بارانفرار میکنمدور میشوم ازین جهان پر سراب پناه میبرم به قرص خواب یا که جرعه ای شراب فرار میکنم به آسمان آبی قلم مینویسم از دلم ولی نمانده طاقتم، نمیکشمباز افتادم از نفس می نویسد این قلم خودش نشسته
واژه معلم رامی توان درچهار حرف خلاصه کرد
م.به معنی محبت وصفاوگرمی بخشیدن به محفل علم ودانش درعرصه تعلیم وتربیت
ع.به معنی عشق به خداوبندگان اوکه ازسوزدل سرچشمه می گیردوخودمی سوزد وبه دیگران زندگی وشادابی می بخشد
ل.به معنی لطافت دل وروح وپیراسته از هرگونه ناراستی وپیمودن مسیر حق بااستفاده از صداقت وپاکدامنی
م.مصمم بودن دراراده خودونهراسیدن از ناملایمات وکمبودها درسایه ایمان به خدا وجهان آخرت.
روز معتم را به کلیه همکاران تبریک گفته ومقام م
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد به جویبار که در من جاری بود به ابرها که فکرهای طویلم بودند به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من از فصل های خشک گذر می کردند به دسته های کلاغان که عطر مزرعه های شبانه را برای من به هدیه می آوردند به مادرم که در آینه زندگی می کرد و شکل پیری من بود و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را از تخمه های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد می آیم می آیم می آیم با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک با چشمهایم : تجربه های غلیظ ت
«کبریت زدم، تو برای این روشنی محدود گریستی»
همینه، تهش همینه، زورمون را میزنیم شاید بشه اصطکاک بین گوگرد سر چوب کبریت و جعبه کبریت به حد کافی برسه و بشه که یه روشنی کوچک تو دل تاریکی درست کنی، که بشه امیدت برای روشن و درخشان شدن همه جا اما نمیشه چوب کبریت تموم میشه و دوباره و دوباره و دوباره...
یه روزی یا نور همه جا را میگیره یا کبریتهات تموم میشه.
دلتنگ شده ام !!!
از دلتنگی کسانی که دوستشان دارم...
دلتنگ تمام نبودن ها...
دلتنگ تمام آرزوهای بر باد رفته یک.پروانه ی پریشان
که به دنبال هستی خود حول یک چراغ میسوزد...
فقط باید عاشق باشی تا درد سوختن را نفهمی. ..
شاید پروانه نیز دنبالت میگردد ...
که اینگونه دل ب دریای سرخ میزند...
امروز رفتم عمل کردم سرمو...افتضاح بود .واقعا افتضاح.انگار اون امپول بی حسی به درد لای جرز در هم نمی خورد
مردمو زنده شدم تا توده دراومد
کاش تموم بشه این روزا ...خسته ا
خوب..من برگشتم ..امدم که شاید صداهای درون مغزم را خفه کنم تکه تکه به قلم بیاورم و حلقه حلقه زنجیر های اسارتم از خودم را بشکافم..اگر بتوانم البته...که بعید میدانم ...قبل تر ها که در دفتر می نوشتم همه ی نوشته هایم را میسوزاندم...آن هم با کبریت..میخواستم بوی گوگردش ریه هایم را بخراشد و چوب کبریت گر گرفته با تنها چشم اتشینش حرص و هراسش را با سوزاندن ناخن هایم بیرون بریزد....
آمده ام بگویم باز هم آن کار را تکرار کردم:/دوباره دوباره و دوباره...به خودم آمدم
زندگی پیچشی از جزء هاست. نظامی از قانونها. مجموعهای از استثناها. زندگی را باید آموخت؛ باید درس گرفت. اما زندگی را باید گذشت و خود را زندگی کرد. گذشتن، جزء ناپیدا تنیده شده در میان جزءها ست. قانون اساسی قانونها. این همان استثنای زندگی روزمرهمان است که غذا را روی اجاق بگذاری و بروی، سریع میسوزد! فایل را به حال خود بگذاری، سریعتر دانلود میشود و سرانجام این ما هستیم که راضیتر یم. این خود ماییم که رابطهمان با زندگی مستحکمتر شدها
چو شیرینتر نمود ای جان مها شور و بلای تو
بهشتم جان شیرین را که میسوزد برای تو
روان از تو خجل باشد دلم را پا به گل باشد
مرا چه جای دل باشد چو دل گشتهست جای تو
تو خورشیدی و دل در چه بتاب از چه به دل گه گه
که میکاهد چو ماه ای مه به عشق جان فزای تو
ز خود مسم به تو زرم به خود سنگم به تو درم
کمر بستم به عشق اندر به اومید قبای تو
گرفتم عشق را در بر کله بنهادهام از سر
منم محتاج و میگویم ز بیخویشی دعای تو
دلا از حد خود مگذر برون کن باد را از
این دو شبه دارم همش خوابه گریه و زاری و مرگ و میر میبینم:((
یعنی چی عاخه؟ دیشب خواب دیدم بابابزرگم دوباره فوت کرده و همه دارند گریه میکنن.
حسابی گیج بودم..دوباره قیافهی عمه رو با اون حاله زار دیدم...
اما ایندفعه ما خونهی باباحاجی اینا بودیم..
حس بدیع . دلم نمیخواد برای کسی اتفاقی بیوفته
شب قبلترشم خوابه خوبی ندیدم.. انگار دوباره حاج قاسم شهید شده بود..
همه داشتند گریه میکردند.
دو-سه روز مونده به سال تحویل..
این خوابا منو میترسونه.
چند ساعتی یک بار اپیزود های چند ثانیه ای دارم. ناگهانی اشک هایم جاری می شود و ناگهانی به حالت بی تفاوتی قبلم باز میگردم. فکر میکنم جسمم می فهمد که اگر فریاد درونیم را یکباره رها کند، تکه تکه خواهم شد. پس زدن احساساتم خیلی سخت است. دلم برای جسمم می سوزد. خوب دارد تحمل میکند.
حالا می فهمم علی را. همیشه میگفتم چطور یک نفر می تواند چندین سال بماند و بعد دیگر کسی را نخواهد. می فهمم. حالا تمام شعر ها را درک میکنم.
دلم هیچکس دیگر را نمی خواهد، دلم هیچ ا
میخندید.کنار جسم غرق در خون او دراز کشیده بود و میخندیدبه دست های لرزونش نگاه کردباید نگاه میکرد.ذهنش متلاشی شده بود و جوابی نداشتاین همان دیوانگی بود!؟هنوز نفس میکشیدقفسه سینه اش تکان میخوردناله میکردخندید!چاقو را برداشت و دوباره درسینه اش فرو کرددوباره و دوباره و دوباره.گریه کرد.گریه کرد و ضجه زدنگاه کرد اما نباید میکردچشماش بازه اما باید ببندتشونچاقو رو داخل چشماش فرو کرد.کور شد.دیگه چشم های سبزش پیدا نبودندهمش خون بوداز رنگ قرمز متنف
مغزم درحال ترکیدن است. از دیروز در ذهنم دارم با شخصی صحبت میکنم. هی صحبت میکنم، هی صحبت میکنم و صحبتهایم تمامی ندارند. دیشب خوابم نبرد، چون با او حرف میزدم. صبح که بیدار شدم، هر لحظه جملاتی در ذهنم ساخته میشد. یک مکالمهی ذهنی را مینوشتم، حس میکردم، یک مکالمه را زندگی میکردم و دوباره از اول. دوباره با کسی در ذهنم حرف میزدم. حرفهایی که مدتها بود پوسیده بودند. حرفهایی که حالا فقط در یک روز خاص میتوانستم تخلیهشان کنم. و در
بعد دو سال دوری از دانشگاه و محیطش دوباره برگشتم
دوباره همون کلاسا
همون صندلی ها
همون درسا
فقط ادما ستن که نیستن
انگار تو این دنیا فقط ادما هستن که عوض میشن
بعد دو سال دوره بهورزی دوباره برگشتم ادامه مهندسی صنایع دانشگاه پیام نور میانه
ورودی 92 رشته مهندسی صنایع
یکی از بهترین دوره های زندگیم دوران دانشگاه بود با دوستان و عزیزان
متزلزل قدم برمی دارمو هر حرکتش رو بو میکشمچطور تبدیل شدم به زنی که میترسه،که نکنه ردی از مهربانی خشونت بار معشوق مرده ش، تو این نوظهور باشهرد پاها رو که میبینم دوباره از خودم میپرسم چرا؟چرا من؟انگار که دوباره سی آبان ۹۷ شده باشه
نمیدونم چرا امروز این شکلی شدم !
از مسیر تخت به مسیر هال ، دوباره از مسیر هال به مسیر تختمم !
یه موجود بی حال و بی حوصله که حتی همت نمیکنه یه چای برای خودش دم کنه :/
باید منظم استخر رفتن هام رو دوباره شروع کنم...
اینجوری نمیشه...
چن سال میشه که
یکی کنارمه
بی بوسه و بغل
اون داد میکشه
من توی فکرتم
پشت اتاق عمل
دعای من شده
ای کاش دخترم
شبیه تو نشه
دردام بیشتره
از درد همسرم
که فکر بچشه
موهای مشکی و
چشمای قهوه ای
دلش رو میبره
اسمی که دوس داره
اسم توئه ولی
این زجر آوره
من اون مداد سفیدم که وقت نقاشیت
میون باقی رنگا غریب و بی کس شد
دوباره یاد تو افتادم و زمان برگشت
دوباره یاد تو افتادم و هوا پس شد
چن سال میگذره
از گریه های من
از ازدواج تو
از عشقی که یه روز
ارزون فروخته شد
تو
داشتم برای خودم چای دم میکردم ، یه دونه ی هل انداختم داخلش...
عطرش زندگیم رو پر کرد...
نشستم پشت میز و به این فکر کردم که آدمی که سالهاست مینویسه ، نمیتونه هرگز ننویسه...
هوم ؟؟؟
من نویسنده نیستم...
یک روزمره نویسِ ساده ام...
گاهی هم یک دغدغه نویس...
من دوباره مینویسم :)
داشتم برای خودم چای دم میکردم ، یه دونه ی هل انداختم داخلش...
عطرش زندگیم رو پر کرد...
نشستم پشت میز و به این فکر کردم که آدمی که سالهاست مینویسه ، نمیتونه هرگز ننویسه...
هوم ؟؟؟
من نویسنده نیستم...
یک روزمره نویسِ ساده ام...
گاهی هم یک دغدغه نویس...
من دوباره مینویسم :)
دیشب میان تمام حس و حال های مختلف ؛ وقتی که داشتم به تو فکر میکردم دیدم باید دوباره تو را رها کنم ، درست مثل کاری که چند سال قبل انجام دادم . نخ لباس کاموایی را از یک جایی بریدم و گره زدم که دیگر وسوسه ی کشیدن زیر و بم آن رج ها به سرم نزند . حتی آن لباس کاموایی را انداختم ته یکی از کمدهای تاریک اتاق که سراغش نروم . سه سال پیش که دوباره حرف از تو شد خودم را زدم به کوچه ی علی چپ . میدانی دیگر کجاست؟ مگرنه؟! داشتم میگفتم؛ خودم را از یاد بردم تو که دیگر هی
بعد از مدتها امروز مثل روزای خوبم کار کردم تا الان دوباره کلی از کتابمو خوندم و فقط حدود صد صفحه مونده حتی اگه امرپزم تموم نشه فردا حتما تمومش میکنم. کلی چیز دوباره یاد گرفتم اسپینوزا داره تموم میشه و میرم سراغ لایب نیتس. بقیه کارامم هست که هنوز سراغشون نرفتم از صبح همه تمرکزم روی کتاب بود. خلاصه که دوباره دارم عشق میکنم.
بابابزرگم حالش بد شده هیچی نمیتونه بخوره مامان بیچاره دست تنها بردتش بیمارستان :( از بی وفایی بقیه نگم برات به هر حال درست
از سمت گیلان نه، ولی از شرق یا جنوب وقتی برمیگردیم مازندران، از اون نقطهای که دوباره هوا مرطوب میشه، از اون قسمتایی که دوباره زمین، بدون دلیل سبزه و فرق و فاصلهٔ بین شهرها رو نمیشه تشخیص داد، دوباره انگار زنده میشم. عین ماهیای که تو خشکی افتاده باشه و برش گردونی به آب...
+ به نظرم فقط متولدای اردیبهشت حق دارن بگن: آدما دو دستهان، یا اردیبهشتیان، یا دوست داشتن اردیبهشتی باشن:)
+ الان مشخصه اردیبهشت شمال روم تاثیر گذاشته یا بیشتر
دور تا دور جنگل را می چرخم. جنگل به این بزرگی، دریغ از یک روشنایی. روشنایی جز نور ماه و ستارگان نیست. پیدا نمیکنم. همه جا تاریک است، خیلی تاریک. دلم میگیرید. اما چاره ای نیست. باید دنبال روشنایی بگردم.
از بین شاخ و برگ درختان می گذرم، به امید یک روشنایی. چون همه جا تاریک است چیزی را واضح نمی بینم و به درختان و برگ هایشان برخورد می کنم و بال های ظریفم درد می گیرد. لحظه ای صبر میکنم و دوباره به راه میافتم. به یاد دیشب که این موقع کنار مادرم بودم میاف
من مرد بارانم
بر تن خیابان میبارم
اما پنهانی و بی صدا
زمانی که شهر خواب است
...
من غم نان مردم دارم
رخت عزای شهر بر تن دارم
رخت عزای که انگار دائمی است
و قصد سوزاندن دارد و نمی سوزد
...
من دل تنگ رقص و شادی شهرم
دل تنگ رهایی پرنده گان بی آسمانم
دل تنگ یک صبح بی آه ام
همیشه این مسیر رو با پنج یا پنج و پونصد میرفتم امروز دیدم برام قیمت زد شش تومن من که قبول نکردم گفتم دوباره درخواست میدم ایندفعه شد هفت تومن بازم زورم اومد گفتم نه بذار دوباره بزنم حداقل شش تومن خودش بشه شد نه تومن خیلی حالم گرفته شد گفتم اینقد میزنم تا همون شش تومن قبلی بشه اومد رو هشت و پونصد نیم ساعت توی گرما آب شدم هشت و پونصد یه ریالم پایین نیومد چندتا صلوات فرستادم دوباره زدم شد هفت و پونصد با سر گرفتم.
طبق چیزی که من دیدمطبق اون برداشتی که من تا اینجای زندگی داشتمجا انداختن یک چیز بد، یک راه خیلی جالب داره«تکرار»نمیدونم در مورد خوبی هم صدق میکنه یا نهیعنی اون چیز بد رو انجام میدی (تابو رو می شکنی) بعد وایمیستی مردم عکس العمل نشون بدن و خالی بشنترجیحا سعی میکنی براش یه توجیهی پیدا کنی و جواب سوالات و ابهام ها و عکس العمل ها رو بدیبعد دوباره تکرارش میکنیدوباره مثل دفعه اول عکس العمل میبینیدوباره مثل دفعه اول یک سری هاشو پاسخ میدیو دوبا
❤️از معلم هندسه پرسیدند عشق چیست؟گفت: نقطه ای که حول محور قلب میگردداز معلم تاریخ پرسیدند عشق چیست؟گفت: سقوط سلسلهی قلباز معلم ادبیات پرسیدند عشق چیست؟گفت: پاکترین احساساز معلم علوم پرسیدند عشق چیست؟گفت: عشق تنها عنصری است که بدون اکسیژن میسوزداز معلم ریاضی پرسیدند عشق چیست؟گفت: عشق تنها عددی است که هرگز تنها نیست❤️از معلم شیمی پرسیدند عشق چیست؟گفت : عشق تنها اسیدی است که درون قلب اثر میگذارداز معلم فیزیک پرسیدند عشق چیست؟گفت:
خیلی
وقته که تایپ نکردم.بشدت سرعتم اومده پایین.خیلی چیزا احتمالا یادم رفته
باشه.دارم سعی میکنم همه چیو برگردونم عقب.حال غریبی دارم.خیلی چیزا داره
برام تکرار میشه.خدا دست به تحولات عجیبی زده.انگار همه چی فرپو ریخته و
دوباره داره ساخته میشه.نمیدونم چرا همش فک میکنم دوباره بهم میرسیم و
ایندفه یه جور دیگه باهم شروع میکنیم.خودم میدونستم خیلی بهت وابسته
شدم.ولی مجبور شدم که .........
دلم میخواد دوباره برات پرحرفی
کنم.ولی وقتی یادم میفته شکلات تل
پسری کوتاه قد با عینک ته استکانی، که صدایی با تن بسیار پایین و خش دار دارد و لباس های رنگ و رو رفته ای به تن دارد از مراجعه کنندگان ثابت دفتر ماست، هفته ای چند بار برای ثبت دادخواست و تجدید نظر و واخواهی و ... به دفتر ما مراجعه می کند. دلم برایش خیلی می سوزد، نمی دانم چطور دوچار بدهی شده است و اینقدر پرونده در دادگاه دارد. کاش هر چه زودتر مشکلش حل شود. برخی از مراجعه کنندگان ما قیافه های خفن دارند، نگاهشان خبیث و ظالمانه است ولی این یک مورد با بق
رفع بوی سوختگی از برنج یکی از فوتوفنهایی است که همه آشپزها با آن آشنا هستند. شاید شما هم این تجربه ناخوشایند را داشتهباشید که با یک غفلت کوتاه به آشپزخانه برگردید و با بوی سوختگی برنج مواجه شوید. که البته در این حالت کل برنج نمیسوزد، بلکه شعله زیاد اجاق گاز معمولا باعث سوختن تهدیگ خوشمزه شما میشود و بوی سوختگی فقط ناشی از سوختن تهدیگ برنج است که متاسفانه به دلیل وجود دمکنی در کل قابلمه پخش شده و باعث میشود کل برنج بوی سوختگی به
بعد از یه گشت و گذارِ مختصر توی وبلاگ های بیان به این نتیجه رسیدم که ماشالا اینجا همه فرهیخته و نویسنده ن. شاید هیچوقت جایی برای یه بلاگفا نویسِ لااوبالی مثل من نباشه و هیچوقت دیده نشه. ولی خب انصافا دیگه دنبال دیده شدن نیستم :) نیاز به شروعِ دوباره ای داشتم و این اثاث کشی هم یه تغییر بود برای شروعِ دوباره م. خلاصه که از پنج سال بلاگفا نویسی خدافظی و به یک شروعِ دوباره سلام :)
تصمیم گرفتم بعد از ۵ سال دوباره شروع کنم به نوشتن با این تفاوت که قبلا در بلاگفا و الان در بیان...اما انگار نوشتن از یادم رفته،دیگه نمیتونم مثل قدیما خوب بنویسم،فقط میتونم بنویسم که حداقل آروم بشم،مغزم بایگانی بشه،باید بنویسم تا حالم یکم بهتر بشه،آخه من آدم نوشتن بودم با وبلاگ نویسی خو گرفته بودم،حتی خودمم باورم نمیشه چطور۵سال تونستم فاصله بگیرم...دوباره من و وبلاگ نویسی و سه نقطه هایی که معنیشون کلی حرف نگفته است...
"دوباره تنهایی"
تووی ذهنم سکوت انباری است
که پر از بمب های ساعتی است
کوه آتشفشانِ کاغذ ها
در دلش خاطرات خط خطی است
***
پای میز همیشه یک رنگم
می نشینم که درد دل دارم
دفترم باز زیر باران ماند
گریه کرده دوباره افکارم
***
قلمم را دوباره نخ کردم
واژه واژه کنار هم چیدم
از درختت همیشه خوشحالی
از درختم همیشه غم چیدم
***
ساعت روی میز بیمار است
قرص خورده است و باز هم خواب است
زخم لب باز کرده ی من را
مرحمی نیست گرچه بی تاب است
***
می نویسم "دوباره تنهایی"
سوت و کو
"دوباره تنهایی"
تووی ذهنم سکوت انباری است
که پر از بمب های ساعتی است
کوه آتشفشانِ کاغذ ها
در دلش خاطرات خط خطی است
***
پای میز همیشه یک رنگم
می نشینم که درد دل دارم
دفترم باز زیر باران ماند
گریه کرده دوباره افکارم
***
قلمم را دوباره نخ کردم
واژه واژه کنار هم چیدم
از درختت همیشه خوشحالی
از درختم همیشه غم چیدم
***
ساعت روی میز بیمار است
قرص خورده است و باز هم خواب است
زخم لب باز کرده ی من را
مرحمی نیست گرچه بی تاب است
***
می نویسم "دوباره تنهایی"
سوت و
چند روز پیش برای پیاده روی به بوستان جنگلی نزدیک خانه مان رفته بودم.تابلوی نصب شده روی یک درخت توجهم را جلب کرد.نزدیک شدم. روی تابلو از قول درخت نوشته شده بود.((من به تنهایی هر سال22کیلوگرم دی اکسید کربن جذب می کنم تا شما بهتر نفس بکشید.فقط از شما می خواهم بگذارید زنده بمانم.))
بعد از ان روز تا مدت ها ان جمله رهایم نمی کرد.یک جورهایی عذاب وجدان گرفته بودم.اخر ما ادم ها چه بلایی بر سر درختان و کره زمین اورده ایم!به ان ها که رحم نمی کنیم هیچ دلمان برا
تنها نشسته بود توی حیاط، ماه مثل امشب نیمه بود؛ داشت برای خودش شروه میخوند؛ کنارش نشستم، گفتم:_صدات هم خوبهها!
_ ای صدام نی که خوبه، تَشِ دِلُم خُرِنگِه، آهُم شروه شده!
_ مثه همونه که میفرماید "اگر آهی کشم افلاک سوزد".
نگام کرد، با تمام غمش خندید!
_ تونَم هر چی ما بگیم یه میفرمایدی سیش داریها!
سر چرخوندم سمت ماه، مثل امشب نیمه بود!
_تَشِ دل که خُرِنگ بو سی یکی ایاوو شروه سی یکی هم بیت، تَشِش همونه فقط آه کو فرق ایکُنه!
یه نگاهی بهم کرد،
در طول این یه هفته به طور کلی فراموش کرده بودم که اینجا هم میشه نوشت!
چقدر عجیب و آزار دهنده. ترجیح میدادم الانم میتونستم تو کانال بنویسم ولی شاید این قطعی موقت اینترنت،( امیدوارم موقت باشه) بهانه ای شد که وبلاگ دوباره فعال بشه.
متن ترانه مهدی محمد زاده به نام سیم آخر
ده لعنتی , یه چندتا خط حرف دارم باتوبگو چی کم گذاشتم واسه توک رفتیچشاتو رو همه چی بستیب چی میگن مگه پستید راستیبااونی ک الان تو هستیبگو چ عهدو پیمونی تو بستیطفلی نمیدونه چقدر تو پستیکاری کردی میترسمدیگه از عاشق شدندیگه از رسوا شدندیگه از دلواپسیدحقم نبوددوباره تنها شدندوباره بی کس شدندوباره این خستگیبیاببین دلم دوباره زد ب سیم آخرپیت میگرده توی این شهرشبای پاییزباچشم خیس ب زیر بارونمیرم توی همون
دوباره درست همینجا ک حس میکردم کاملا تموم شدی برام،
دستم دوباره لغزید روی پروفایلت!
و دلم دوباره لرزید....
چرا هربار یه نکته جدید کشف میکنم؟
الان ک کاملا نا امیدم از داشتنت
این چ کار مسخره ایه ک با زندگیم دارم میکنم؟؟
چرا با دستای خودم دارم نابود میکنم آیندمو؟
تو خوب.تو دوست داشتنی.تو برای من معیار تموم!
وقتی نمیشه ینی نمیشه!!!
چرا انقدر دیوونه بازی میکنم؟!
ا اخه شمارتم اینهمه وقته پاک کردم!
چرا تو سرچ تلگرامم میاد اسمت
چرا اراده ندارم
چرا بازم
روزی که فکر کردی یکی رو از ته دل دوست داری ولش نکن... ممکنه دوباره تکرار نشه... آدم وقتی تو سن و سال توئه فکر میکنه همیشه براش پیش مییاد... باید ده پونزده سال بگذره که بفهمی همون یه بار بوده... که حالِت با چیز دیگهای خوب نمیشه... عشــــق یعنی حالِت خــــوب باشه...
سَخت دلگیرم ازین دوباره مُردَن!پس از آنکه چشمهایم تو را دید خواستم زنده بمانمزنده شدماما حال دوباره مرگی برایم قلمداد میشوددر درونِ رگهایمدر سینه ام که از هوا خالی میشوددر نفس تنگی ای درمان شده که دوباره برگشته است..دلگیر تر از من مگر میشود؟چه کسی این مُردَن را دوام خواهد آورد؟که پس از بازکردن چشمهایمپس از دیدنت..چشمانم را دوباره ببندم و بگویم....این یک کابوسِ شیرین بود!
در این دلتنگیِ عجیب که به مُردن سرایت میکند!،
حال پرسیدنت کارِ دشواریس
+چرا دیگه این بلاگ لنتی آمارو وا نمیکنه؟
+بچه ها تبریک بگین دارم ازش میکشم بیرونبرا همون رفتم دوباره آدرس نوشتم
+و اینکه یکی خیلی وقته اومده مشهد بنظرم هنوزم هس ولی اصن نمیخاد با من ارتباط برقرار کنه! آخه چرا؟
من واقعا هیچوخ نمیفهمم و نفهمیدم چرا!
خاک توسرت خر خب دلم برات تنگ شده♀️
عشق یعنی چشم رابرچشم بند
تانبینی چشم او را چشم چند
می رود داد فلک برآسمان
کرنباشی،بشنوی،امدادجان
کن رهاجان،تا به آرامی رسی
دهردنیا دل به ناکامی رسی
کرده ای اموال مردم آن خود
داده ای آیا؟ زکات جان خود
خمس اموالت اگر دادی بگو
گرندادی، اوبگیرد مو به مو
من ندارم چشم بر اموال تو
سخت می سوزد دلم برحال تو
نان کندویت به کام موش باش
اشتها، بر روزه دارم گوش باش!
برگی از کتاب
مثنوی شیما ونیما
(علی خودی آغمیونی)
سام
تابستان و زمستان ها از سال های دبستان سام می گذرد و او در حال حاضر 10 ساله شده است.والدین سام از بچگی تا حال با او رفتار بچگانه داشته اند و هنوز هم همچنان این روند را ادامه می دهند و خود او هم از این رفتار به شدت آزرده است.یکی از علائم این رفتار والدینش این است که او دارای شب ادراری از سن 6 سالگی شده است و همچنان هم ادامه دارد و گاهی هم به بی اختیاری ادراری تبدیل می شود که در هنگام بیداری اش هم او را اذیت می کند.به دلیل شب ادراری او و بی اختیاری ا
♨توجه♨توجه♨
پیج جدید شهید لطفی نیاسر .
ما خسته نمیشیم
پیج دوم هم مانند پیج اول به خاطر مواضع #ضد_صهیونیستی توسط اینستاگرام بسته شد .
آدرس جدید رو دنبال کنید و به دیگران هم معرفی کنید تا جمع ضد اسرائیلیمون زودتر جمع بشه !
sh_mahdilotfi3
شهید راه نابودی اسرائیل
شهید محمد مهدی لطفی نیاسر
عروسمون پیام داده برای آشنایی بیشتر و برقراری مناسبات سیاسی، تهش گفته من در پیامرسانهای سروش، بله، ایتا و آیگپ فعال هستم.
شخصاً که بهش نگفتم، ولی کمکم به گوشش میرسه که بنده هم از اینهای که گفتی فراریم.
× حالا الان فکر میکنین من چه آدم پلنگی هستم.
×× بهانهی این پست، اینئه که دوباره نت همراه اینجا ملقی شده.
دوباره خوابم میاد اما به هر زوری شده خودمو بیدار نگه داشتمو دارم کتابو میخونم. میترسم باتریم تموم بشه و نتونم ادامه بدم. وضعیت مزخرف ازت متنفرم :(((( همین خبر مهم دیگه ای نیست فقط سعی میکنم امروز مزخرف پیش نره و بتونم کار کنم.
یه روزی تکنولوژی طوری شه که لحظهی دلتنگی بتونی بری توی عکسها. لابلای خاطراتت؛ حس کنی وزش آرامِ باد رو، اون لبخند و اون داغیِ خورشید رو. بشنوی تپشهای تندِ قلبت رو و بنشینی به تماشا؛ دوباره و چندباره. بچرخی بین اون لحظهها و فشارِ به آغوش گرفته شدن دوباره زندهات کنه..
تلاش کردم خونسرد باشم.
تلاش کردم سخت نگیرم.
تلاش کردم این حجم از احساسات متفاوتی رو که بهم حمله کردن هضم کنم.
نتونستم.
اینکه چرا اینجا مینویسم دوباره، فقط یک دلیل داره: این مطلب ارزشش در حد همین وبلاگ هست و تمام.
سه سال پیش به اختیار خودش رفت.
سه سال به اختیار خودم دوستش داشتم.
چهار ماه پیش به اختیار خودش برگشت.
چهار ماه پیش به اختیار خودم بخشیدمش.
ماه پیش به اختیار خود دوباره رفت.
ماه پیش دوباره به اختیار خودم بخشیدمش.
هفته پیش با یکی از دوستای ن
درباره این سایت